بیزارم از نبــــــودنی که_نگاری_در او گم است
از پرسه یِ زمــــان که_قراری_در او گم است
این دل،اگر "تو" نبـــــــــــاشی در او....چنان؛
سیرِ تلاطمیست،که_بهاری_در او گم است
حبس اســـت،زمیــن و زمان،در ندیدنتـــ!
چون مستی کسی که_خماری_در او گم است
جاریست....تمامِ یادِ تو بر رویِ دیــــــده ام!
لبریزِ لحظه ای که_تکراری_در او گم است
چشمی که نیست"لایقِ دیدارِ چهره ات"...
همچو شقایقی که_سیه باری_دراو گم است
درد است،دردِ بی تو بودن و رویِ من...؛
شکلِ تبسمی که_حالِ زاری_دراو گم است
هر کس نشسته به تماشایِ عشقِ تو،
دل مستِ مست که_قراری_در او گم است
کافیست بُگذرد نسیمت از مشامِ من....
جان را چه شد؟که_نگهداری_دراو گم است
25آبان93/گیلان